تجربه نگاری پیاده روی اربعین سال 1394

تجربه نگاری پیاده روی اربعین سال 1394

جمع آوری و ارایه خاطرات و تجربیات زیارت کربلا در پیاده روی اربعین 1394
تجربه نگاری پیاده روی اربعین سال 1394

تجربه نگاری پیاده روی اربعین سال 1394

جمع آوری و ارایه خاطرات و تجربیات زیارت کربلا در پیاده روی اربعین 1394

رؤیا یا واقعیت

یکماه قبل از اربعین بعد از مراسم عزاداری خسته به خواب رفتم. در خواب و بیداری گویی بیدار بودم، در روزی آفتابی و در فضای باز جمعیت کثیری را نشسته روی زمین دیدم که دور یک نفر حلقه زده بودند. خوب دقت کردم مراسم عزا بود

   و یک نفر مداح، چفیه بر دوش در میان جمعیت به هم پیوسته ای که حتی به سختی روی دو پا نشسته بودند، ایستاده بود و روضه ای عجیب می خواند. انگار روضه نمی خواند، بلکه شرح ماجرا می داد و بیشتر قصد داشت جمعیت را با فضای حاضر آشنا کند. دو دستانش را چند بار بالا و پایین برد و خودش هم همراه جمعیت گریست. اندکی سر چرخاندم دیدم بین الحرمین است و این جمعیت هم عزادار حسین هستند. باز هم بیتشر دقت کردم. گویی سوم شخصی بودم که کسی مرا نمی دید و گوینده تام هستم. در چهره مداح دقت کردم. خودم بودم ....

چندی بعد با جمعیتی حدود 120 نفر از عزادارن حسینی که همه هیأتی بودند عازم کربلا شدیم. روز قبل از اربعین ایران به کربلا رسیدیم. طول مسیر چند بار به آن خواب فکر کردم. من مداح این جمعیت نبودم و الحمدلله با وجود 2 نفر مداح توانایی که همراه این جمعیت بود اصلاً فضای خالی احساس نمی شد و هر جایی که می رسیدیم از قبل روضه و نوحه آن محل آماده بود و به برکت سفره روحانی امام حسین (ع) از حیث مراسمات روضه و عزا کم و کسری نداشتیم و خیال همه راحت بود که با راهنمایی های مسئول هیأت و سخنرانی های پربار روحانی هیأت و ذکر مادحین اهل بیت (ع) خود به خود هر دلی آماده ذکر مصیبت و استفاده کافی از این فرصت مغتنم خواهد بود. من هم کلاً به فکر استفاده از این فرصت ها و به اصطلاح راحت طلبی بودم که پامنبری ها برای خود کسب می کنند و عقیده ام بر این است که زحمت اساسی بر دوش خود شخص مداح است، او باید به جای خرد جمعی فکر کند که کجا چه حرفی مناسبت دارد و کجا چه روضه ای با چه لحنی و با چه شوری در دلها ایجاد زحمت و هیجان خواهد کرد و چون در مثال مناقشه ای نمی بینم مانند ماساژوری هست که باید تن خسته به گناه هر زائری را با ذکر حسین ماساژ بدهد بدون اینکه فرد حتی طلب تکان دادن اعضاء و جوارح داشته باشد. ( از اینکه چنین توصیفی بر مادحین عزیز روا داشتم عرض معذرت دارم و لیکن زبان قاصر من تا همین حد توصیفگر هست)

عصر همانروز انگار خستگی در وجود عده ای معنا ندارد و با همان تن خاک آلود و خسته و مثل من حتی با وجود کثرت مواکب سرراه، گرسنه هم مانده و گرسنگی برایشان معنی نداشت؛ چند نفر از زائرین عظم حرم کردند. میانه راه، قریب حرم عباس گریه و زاری امان از دل همین چند نفر برید و با حال تضرع و اشک و ناله وارد بین الحرمین شدیم.

به توصیه من تحت فشار عجیب جمعیت همانجا در مساحتی شاید دو متر روی سنگ های سرد بین الحرمین نشستیم و جهت عدم سدمعبر نمودن راه زائرینی که وارد حرم می شدند به زحمت خودمان را روی دوپا بصورت نشسته جا داده بودیم.

ناخودآگاه ذکر مصیبت نمودم و ابتدا به قصد تداوم حال معنوی خودم و سه نفری که همراه بود اذکاری را به حالت زمزمه روی زبان جاری کردم. دستی بر شانه ام آمد و چون از حال خودم خارج بودم خوب به چهره اش نگاه نینداختم، فقط میدانم طلب روضه نمود و گفت افرادی که در اطراف هستند را می نشاند و طالب است از این فرصت استفاده کند.

صدایم را بلند کردم و چند دقیقه ای برای رساشدن صدا، سر دو زانو از زمین بلند شدم و  عاقبت کار آن شد که باید (از قبل) می شد.

جنب حرم عباس بودیم و به احترام حرمین باید ابتدای روضه عباس خوانده می شد. چندی قبل از سفر یکی از دوستان چفیه سیاهی که امانت نزد من بود طلب نمود و یک چفیه سیاه و سفید به همان کیفیتی که در خواب دیده بودم مجدداً بصورت امانت نزد من گذاشت و من هم به نیت پوشاندن سر هنگام ناله و زاری روی سر انداخته بودم. آنرا روی شانه انداختم و ذکر عباس (ع) نمودم. فضا عینیت داشت و دلهای آماده ای هم که دور من حلقه زده بودند خود واقعیت این رؤیا را حکایت می کرد. اما به خواب هم ندیده بودم که روضه عباس را چگونه خواهم گفت. شاید آنکه در خواب بود رؤیا بود و رؤیا گرچه واقعی هم که باشد جرأت ندارد مصیبتی به این عظمت را حکایت کنم. لذا گفتم عباس همین جا بود از آنجا که خیام هست به واسطه غیرت الحیدری که از اثر چهره های رنجیده زنان و لبان خشکیده کودکان پدید آمده بود، اذن میدان خواست، آنجا وارد میدان شد اینجا به علقمه رسید، آنجا در برگشتن از لب نهر به نخلستان راه کج کرد و عمود آهنین در حد فاصل بین الحرمین آنجا دست از تن جدا نمود و دست دیگر پایین حرم قطع شد و اینجا تیر سه شعبه هرمله باعث واژگون شدن عظمت کبرا به زمین مادون شد، و در مشهد عباس، حضرت اباعبداله (ع) سر اخا به دامن گرفت و گفت الآن انکسرت ظهری و قلّت رجائی .... به اینجا که رسیدم بغض امان نداد و خودم هم سردرگریبان جمعیت کرده تا جائیکه می توانستم ضجه زدم.... چند دقیه ای هم نوحه اباعبداله خواندم و از این رؤیای به واقعیت پیوسته فارغ شدم و شکر خدا را به جا آوردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.